محبوب من امروز به سراغ من آمد و در حالیکه چهره ی تند و چشمان آمرانه اش
که همیشه حالتی مهاجم داشت معصومیتی حاکی از فداکاری و ایثار گرفته بود،
گفت : دوست من ، تو را سوگند میدهم که نیاز من به داشتن تو که حیات من بدان وابسته است تو را در بند من نیارد. اگر میخواهی ، برو، اگر میخواهی ، بمان.! آنچنان که میخواهی "باش"بر روی این زمین ، در رهگذر تندبادهای آوارگی ،تنها رشته ای که مرا به جایی بسته بود گسست!اگر گفته بودی : بمان! میدانستم که باید بمانم و اگر گفته بودی : برو! میدانستم که باید بروم. اما...
اکنون اگر بمانم نمیدانم که چرا مانده ام و اگر بروم نمیدانم که چرا رفته ام.
چگونه نیندیشیده ای که یک انسان یا باید بماند یا برود و من اکنون در میان این دو نقیض ، بیچاره ام.
کسی که عشق رهایش میکند "بودن" ی است که نمیداند چگونه باید "باشد"؟
و چه دردی است بلاتکلیفی میان" وجود" و" عدم" جوهری که هویت خویش را نیافته است، جوهر رنج است. کسی که با "خود"نیز نیست!
چه تنهایی سختی...
دکتر شریعتی