این گریه نیست این سهمم از درده سهم من از بغض نگاه تو
خواستم بیام اما دیگه دورم از تو و قلب بی گناه تو
خیلی پشیمونم حلالم کن با عشق تو بدجوری تا کردم
خیلی واسه جبرانشون دیره این حقمه خیلی خطا کردم
سزامه این تنهایی سزامه که تک تک لحظه هامو تنها سر کنم
سزامه این تنهایی سزامه که پیش چشم تو همه خاطراتمون و یکجا پرپر کنم
سزامه...
نویسنده » هیـــــــــس... . ساعت 12:14 عصر روز پنج شنبه 89 اسفند 19
محبوب من امروز به سراغ من آمد و در حالیکه چهره ی تند و چشمان آمرانه اش
که همیشه حالتی مهاجم داشت معصومیتی حاکی از فداکاری و ایثار گرفته بود،
گفت : دوست من ، تو را سوگند میدهم که نیاز من به داشتن تو که حیات من بدان وابسته است تو را در بند من نیارد. اگر میخواهی ، برو، اگر میخواهی ، بمان.! آنچنان که میخواهی "باش"بر روی این زمین ، در رهگذر تندبادهای آوارگی ،تنها رشته ای که مرا به جایی بسته بود گسست!اگر گفته بودی : بمان! میدانستم که باید بمانم و اگر گفته بودی : برو! میدانستم که باید بروم. اما...
اکنون اگر بمانم نمیدانم که چرا مانده ام و اگر بروم نمیدانم که چرا رفته ام.
چگونه نیندیشیده ای که یک انسان یا باید بماند یا برود و من اکنون در میان این دو نقیض ، بیچاره ام.
کسی که عشق رهایش میکند "بودن" ی است که نمیداند چگونه باید "باشد"؟
و چه دردی است بلاتکلیفی میان" وجود" و" عدم" جوهری که هویت خویش را نیافته است، جوهر رنج است. کسی که با "خود"نیز نیست!
چه تنهایی سختی...
دکتر شریعتی
نویسنده » هیـــــــــس... . ساعت 12:14 عصر روز پنج شنبه 89 اسفند 19